رباعی_دوبیتی_شعر کوتاه

مجموعه اشعار مقداد قنبری مزیدی

رباعی_دوبیتی_شعر کوتاه

مجموعه اشعار مقداد قنبری مزیدی

شعر کوتاه ۲۶

بیست نفر رفتیم 

چهار نفر برگشتیم 

       و شانزده نفر  

                    که مانده بودند 

و تکه تکه شده بودند 

با تیربار گرینوف،  

                     دوشیکا 

و قناسه هایی که خال پیشانی زده بودند 

 

۹۱/۱۱/۸

شعر کوتاه ۲۵

این سرا بی پرده ی 

                   صدها ستون  

         چون چوبه های دار را 

                    اینگونه بی سامان مبین 

روزگاری شهرِ شهرستان 

                    نماد رفعت ایران 

   جهان اسطوره 

            یاقوتین نگین انگشترِ 

                             ملک سلیمان بوده است  

۹۱/۱۱/۱۰

شعر کوتاه ۲۴

چه عزیز بودند کلاغان 

    اگر همچون پرستوها 

          فقط سالی یکبار 

   سر می زدند

شعر کوتاه ۲۳

از یاد برده ام 

تمام نام هایی را  

که آموخته بودم 

حتی به یاد ندارم 

سیب بود یا گندم 

چه خاک دامن گیری دارد زمین... 

دی 1391

شعر کوتاه ۲۲

بلیط های باطله ای که 

جا مانده اند 

از قطار سالی که گذشت 

 

۹۱/۱۰/۲۲

شعر ۲۱

ما چه بیچاره ایم 

آنگه که دشمنانمان 

پیش از حمله به عراق، لبنان یا غزه 

به دوحه و ریاض سفر می کنند 

27/10/1391

شعر ۲۰

از سیاره ی بهشت آمده بودیم همگی 

خسته ی راه و پشیمان از گناه 

خیلی وقت ها پیش بود 

ما که آمدیم 

زمین سنگین تر شد 

و آرام تر چرخید 

آنگاه، آب ها آرام گرفتند 

و رستنی ها رستند 

و آدم مخفیانه با خود 

یک دانه گندم آورده بود 

زمین سنگین تر شده بود 

و آرام تر می گشت 

و همه جا گندم روییده بود 

حالا زمین 

آنقدر آرام می گردد 

که جاذبه اش را از دست داده 

و قوت قالب همه گندم شده 

مجبور شده ایم 

دنبال یک سیاره ی قابل سکونت جدید بگردیم  

که برای 7 میلیارد انسان 

جای هبوط  

به اندازه ی کافی داشته باشد 

6/11/1391

شعر ۱۹

خبر خوش  

  زایش دو بره ی سپید است 

                          که چوپان می شنود 

     و باریدن باران... 

14/11/1391

شعر ۱۸

دلم به حال شترمرغ می سوزد 

نه آنقدر شتر است 

که بی هیچ واهمه ای 

سرش را بالا بگیرد 

و سر بنهد به بیابان 

و نه آنقدر مرغ 

که پرواز کند 

موجود بیچاره ای شده 

که از چرمش کیف و کفش می سازند 

شیرش را می دوشند 

و با او بار می برند 

هرگاه قاطری دم دست نباشد 

با همه عظمتش 

سرش را زیر ماسه ها می کند 

تا بیچارگی اش را نبینند 

20/11/1391

شعر ۱۷

آه مادر بزرگ 

بیهوده مگرد 

دیگر هرگز کودکانت را 

در حوالی تاریک و روشن شب نخواهی یافت 

جا گذاشته ای در اعماق دست نیافتنی زمان 

        دختر بچه ی هفت ساله ات 

                       و قرآن خطی پدربزرگ را 

چه حقیر است انسان 

وقتی در آشفتگی ذهن بی تاریخش 

                           راه خانه اش را نمی یابد 

بهمن 1391

شعر ۱۶

مردی که 

قرص های نان را 

با کودکان یتیم کوچه های شبانه ی بن بست 

و عدالت را 

با قاتل خویش 

تقسیم کرده بود 

بهمن 1391

شعر ۱۵

کودک بودم 

قدم کوتاه بود 

دستم به تاقچه نمی رسید   

***

پیر شده ام 

قدم خم شده 

دستم به تاقچه نمی رسد 

این تاقچه ی لعنتی 

2/12/1391

شعر ۱۴

از کودکی 

تبری تیز در ذهنم جا مانده 

که با آن دو شقه می کردم 

همه ی افکار پلید و کفرآمیز را 

27/11/1391

شعر ۱۳

یخ بسته ایم از این همه سکوت 

دلسردی ما آدم ها از هم 

محیط را برای زیستن نامساعد ساخته 

همینقدر که هزاران سال زیسته ایم 

یعنی که از دایناسورها 

برتر بوده ایم 

و از ماموت ها نیز... 

اما ترسمان از آن است 

این فضای یخ زده 

انسانیتمان را منقرض کند 

۹۱/۸/۱۹

شعر ۱۲

یک پویا نمایی سیاه و سفید 

با حرکت های سایه وار 

که دستان کودکانه ات را می گیرد 

در عالم حجمی بی زمان از ناآگاهی 

و زمانی که می ایستد 

دست به عصا پیاده خواهی شد 

4/12/1391

شعر کوتاه ۱۱

جهان 

واژه ای که 

هیچ درکی از آن نداشته 

نخستین کسی 

که آن را به کار برده بود 

اسفند 1391

شعر کوتاه ۱۰

یگان را به باد داده بود 

سرباز نگهبانی 

که فراموش کرده بود 

تیرهای مشقی 

هرگز سلاحی را مسلح نکرده اند 


۹۱/۱۲/۱۱

شعر کوتاه ۹

میگ ها دشمن بودند 

آن زمان که خلبان هلیکوپتر 

در آخرین لحظه  

آرزو کرده بود 

« در خاک ایران سقوط کند » 

 

۹۱/۱۲/۱۳

شعر کوتاه ۸

مرزها را بر خواهیم داشت

از آب های گل آلوده ی مسموم خواهیم گذشت

و آغوشمان را

به وسعت بشریت خواهیم گشود


۹۱/۴/۳۰

شعر کوتاه ۷

مردمان سرزمین من

اگرچه دستانشان تنگ است

اما آنقدر سخاوتمندند

که آرزوهایشان را

با تمامی مردمان دست تنگ جهان

 تقسیم کرده اند 


۹۱/۴/۳۰

شعر کوتاه ۶

آنگاه که زمین در غبار قرن های خواب آلود دچار توهم شد

کلاه دغل بر سر نهادید

و بر گذرگاه های زمین

راه بستید

هرگز نمی پنداشتید

روزی این توهم تلخ به پایان می رسد؟

آنگاه که بر زمین به ستم می تاختید

زمین در تاریک اعماق ذهنش  

جوانه های نازک خوابی می شکفت

خوابی که می شکوفید و تا روی زمین قد می کشید

و از سرزمین ما به شکوفه می نشست

« ما تعبیر ناگزیر خواب شکوفنده ی زمینیم »


۹۱/۴/۳۰

شعر کوتاه ۵

هزاران درخت نورانی  

          در شهرها کاشته ایم 

    تا فراموش نکنیم 

خدایی را که روزی با انسانی سخن گفت


۹۱/۸/۱۸

شعر کوتاه ۴

باد، دانه های خشم ما را

در سراسر جهان می پراکند

و ما با فریاد تکثیر می شویم

و شکوفه های آزادی

هم رنگ لاله های سرخ گون

در تمامی خاک های مستعد

خواهند رست

این بار آزادی

به رنگ لاله ی سرخ ماست  

و تمامی خیابان ها و میدان های جهان را

به آزادی تغییر نام خواهیم داد


۹۱/۴/۳۱

شعر کوتاه ۳

بر بلندای جهان ایستاده اید

با فانوسی در دستانتان

تا که راه بنمایید

بر قافله های شب زده ی گم کرده راه


۹۱/۴/۳۱

شعر کوتاه ۲

ما خیل آورارگانیم

از آن سوی بیابان های تفتیده

هیچ یک از بزرگان و نیاکانمان را به یاد نداریم

و دریغ از خاطره ی وطنی

تاریخ ما را طوفان شن

یک هزاره پیش یا بیشتر

با خود برد و اینک قرن هاست

در وهم سراب های بیابانی

تاریخمان را

از دوردستان هیچ و باد های نیستی

فربه و پربار پنداریم


۹۰/۵/۱۳

شعر کوتاه ۱

کلاغان

آسمان را

به باد اجاره داده اند

و خود سالهاست

خواب روزهای برفی را می بینند


۹۰/۶/۶